Sunday, January 29, 2006

28

فکر کنم خدا اصن منو دوست نداره که جوابم و تمی ده
از این بی عدالتی خسته شدم ،،،،دلم می خواد تنهای تنها باشم ،،،، واسه همین می رم با بل که خودم باشم و خودم
دلم نمی خواد کسی و ببینم یا صدای کسی رو بشنوم

Wednesday, January 11, 2006

می مانیم توی تاریکی


در را که باز می کند،روشنی می ریزد روی پتوی پسرمان.وقتی می آید تو،همان پیراهن
سرخابی را پوشیده.چشمش هم که به میز عسلی می افتد،دگمه هاش رامی بندد.فقط خیره نگاهم می کند .
شوهر تازه اش از بیرون صدایش می کند:((باز کجا رفتی؟.))می نشیند پهلوی تخت.دم میز عسلی.نگاهم
می کند.عکاس گفته بود:((لبخند بزنید.))خندیده بودم در سکوت. می چرخاندم رو به دیوار،جوری
که شاید نبینمش. چشمم می افتد به نقاشی پسرمان روی دیوار، رنگ آبی را خاکستری کرده.گفته
بودم:آبی باید باشد.می گوید: می خوای برات یه قصه ی قشنگ بخونم تا خوابت ببره؟شوهر تازه اش
از بیرون صداش می کند:((نمی آی بخوابی؟!))کتاب راکه برمی دارد،می افتم زمین.((شکستی اش!))
این راپسرمان می گوید.برم می دارد.نگاهم می کند،می خندم هنوز.می گوید:((هیس!گریه نکن.پدر
عصبانی می شه.)) ((اون بابام نیس!)) بر می گردد نگاهم می کند.افتاده ام روی بالش.پهلوش.می خندم
هنوز.بلند می شود.طوری که انگار می خواهد برود.می خواهم بگویم: ((نرو!)) نمی گویم.می خند
هنوز.به پسرمان نگاه می کند خم می شود تا پتو را رویش صاف کند.موهایش می ریزد روی شانه اش
بعد چراغ را خاموش می کند و می رود.می مانیم توی تاریکی
میترا الیاتی.. )) به نظر شما راوی داستان چه کسی بود؟!))