Saturday, December 31, 2005

26





وقتي خداوند شما را به لبه پرتگاهي هدايت كرد

كاملا به او اعتماد كنيد چون يكي از اين دو

اتفاق خواهد افتاد: او شما را مي‌گيرد اگر بيفتد يا اينكه يادتان مي‌دهد چگونه پرواز كنيد

Thursday, December 22, 2005

25


به انتظار يك شب بياد ماندني مي نشينيم، شبي كه بهار و تابستان و پاييز به تولد زمستان آمدند، لحظه به لحظه شبي كه به خود مي بالد فقط "يك دقيقه" با شبهاي ديگر فرق دارد. خوشي هايتان به بلندي اين شب و غمهايتان به كوتاهي فـــقط "يك دقيقه" باشد. "يلداي" خوشي را در كنار بهتريـن هـا داشـتـه بـاشـيـد

Wednesday, December 21, 2005

لحظات تلخ

خوابیدی بدون لالایی وقصه
بگیر آسوده بخواب بی درد و قصه

زنگ می زنم خونه زهرا می گه بابا بزرگ حالش بد ، داره می میمیره،چون قبلن هم همین شکلی شده بود ،زیاد اهمیت نمی دم چون فکر کردم مثه همیشه یهو دلم هری ریخت، زنگ می زنم موبایل بابا، اشغال بود
بیشتر نگران میشم واسه دفعه سوم خط آزاد میشه.میگم حالش چطوره بابا میگه کی،گفتم بابا بزرگ....بابا
زار میزنه میگه تو دیگه بابا بزرگ نداری بابا جون،اصلن انتظار این خبر رو نداشتم، من و مریم همراه بابا گریه می کنیم صدای گریه بابا رو هیچ وقت نشنیده بودم، بهش گفتم الآن راه می افتم ،بعد قرار شد با رضا که داشت از تهران می اومد بیام منتظر بودم بیاد بابل تو این فاصله فقط با خاطرات بابا بزرگ فکر می کنم و اشک می ریزم
رضا ساعت 11 رسید خونه ماهمون موقع حرکت کردیم اون فقظ گریه می کرد ،هر دومون تو حال خودمون بودیم، بعد که رسم زمونه رو گذاشت با اوج گریه رسیده بودیم وقتی به این قسمت رسید
بوته ي ياس باباجون هنوز
گوشه ي باغچه توي گلدون
عطرش پيچيده تا هفت تا خونه
خودش كجاهاست خدا مي دونه
دلم می خواد داد بزنم ، هوا کاملن مه گرفته و ماشینم داره از سرعت زیاد جیغ می زنه نگاه می کنم 180 ونشون می ده.....،سرعت و کم می کنه چون هوا خیلی بده ،دیگه رسیدیم خونه می رم در و باز کنم تا ما شین و بیار تو ،منتظر می مونم چون اصلن دلم نمی خواد اول من برم داخل ،وارد که می شیم همه اشک می ریزن من می رم بابا رو آروم کنم ،رضا هم خودش بدتر از همه است مثه میثم که تو بیمارستان نمی ذاشته پاهای بابا بزرگ و ببندن و بذارن تو کاور.....مهمون داریم بقیه هم تو راه بودن،بابا زنگ می زنه با عمو حرف بزنه،اول که هر دو کلی گریه می کنن،بعد عمو مدام به بابا میگه تو که گفتی خوب شده..........بابا سکوت می کنه ،فقط سکوت قرار می شه عمو جمعه صبح ایران باشه و به همین دلیل 5 شنبه دفن نمی شن،وضعیت عمو از همه بدتر یه راه طولانی روبیای واسه .........جمعه صبح همه منتظر عمو
ولی آمبولانس زودتر حرکت کرده،عمو رسید،دوباره همه غرق اشک شدن،همه به سمت زادگاه بابا بزرگ حرکت می کنیم،وقتی می رسیم عمو میره تو آمبولانس هر چی بابا ،بابا مد کنه هیچ کی جواب نمی ده هر چی ازش می خواد نیگاش کنه اون نیگاش نمی کنه.........حا لا دیگه اونجا همه هستن عمه ها مامان بزرگ که بدون صدا اشک می ریزه ،اول بابا بز رگ و می برن خونه دلم نمی خواد برم تو همیشه می اومدن رو پله هل استقبال ما،دیگه نیست گوشه گوشه ی اون خونه همه پر از خاطرات بابا بزرگه نگاهشون، صدای خنده هاو قدم هاشون
از همه جا شنیده میشه........،بعد از شستن ،رفتم دیدمشون آروم خوابیده بود مثه همیشه که می خوابید ولی این خواب دیگه بیداری نداشت

Tuesday, December 20, 2005

لحظات تلخ

رسم زمونه
عجب رسميه رسم زمونه
قصه برگ و باد خزونه
ميرن آدما‚ از اونا فقط
خاطره هاشون به جا مي مونه
كجاست اون كوچه ‚ چي شد اون خونه
آدماش كجان خدا مي دونه
بوته ي ياس باباجون هنوز
گوشه ي باغچه توي گلدون
عطرش پيچيده تا هفت تا خونه
خودش كجاهاست خدا مي دونه
ميرن آدما ‚ از اونا فقط
خاطره هاشون به جا مي مونه
تسبيح و مهر بي بي جون هنوز
گوشه ي طاقچه توي ايوونه
خودش كجاهاست خدا مي دونه
خودش كجاهاست خدا مي دونه
ميرن آدما از اونا فقط
خاطره هاشون به جا مي مونه
پرسيد زير لب يكي با حسرت
پرسيد زير لب يكي با حسرت
از ماها بعد ها چه يادگاري
مي خواد بمونه خدا مي دونه
ميرن آدما از اونا فقط
خاطره هاشون به جا مي مونه
ميرن آدما از اونا فقط
خاطره هاشون به جا مي مونه

Thursday, December 01, 2005

21

چقدر بارون شدید می باره ، مدام صداش می آد
هفته پیش هم بابل بارونش شدید بود . من و مریم بیرون بودیم،بارون گرفت،اولش کلی زیر بارون قدم زدیم بعد، بدون توجه به اطراف ونگاه های دیگران که انگاری کاری جز زل زدن به دخترا ندارن،دوییدیم خیلی خوب بود مخصوصن وقتی دونه های بارون با سرعت می خوره به صورتت، اگه با اون سر و وضع و لباسای خیس ماما نامون ما رو می دیدن...........................................................................

می گن چون بابل شهر مذهبی ، جنبه داشتن این دانشگاه ها و دانشجو ها رو نداره که اکثرن غیر بومی هستن و نوع رفتار ،پوشش و آرایششون فرق داره
واسه همین تو خیابون که راه می ری کوچیک وبزرگ ،پیر و جوان،از پلیس گرفته تا...... زل می زنن به آدم و چرت وپرت بهت می گن، اینم از فر هنگ با لای بعضی از مردای ایرونی.......

البته تو جامعه ما این چیزا عادی ، هر کسی یه جوری باشه که همه نباشن ،یه چیز دیگه بخواد و یه حرف تازه بزنه یا زندونی و شکنجه میشه یا ناپدید می شه و خیلی اتفاقی می میره

طبیعی که تو خیا بونا هم شکنجه اون شکلی با شه، بعد وقتی می گن خا نوما چرا امنیت ندارن ،جواب می دن خا نوما اگه از حجاب برتر استفاده کنن امنیت خواهند داشت اینم از اون حرفاست