در را که باز می کند،روشنی می ریزد روی پتوی پسرمان.وقتی می آید تو،همان پیراهن
سرخابی را پوشیده.چشمش هم که به میز عسلی می افتد،دگمه هاش رامی بندد.فقط خیره نگاهم می کند .
شوهر تازه اش از بیرون صدایش می کند:((باز کجا رفتی؟.))می نشیند پهلوی تخت.دم میز عسلی.نگاهم
می کند.عکاس گفته بود:((لبخند بزنید.))خندیده بودم در سکوت. می چرخاندم رو به دیوار،جوری
که شاید نبینمش. چشمم می افتد به نقاشی پسرمان روی دیوار، رنگ آبی را خاکستری کرده.گفته
بودم:آبی باید باشد.می گوید: می خوای برات یه قصه ی قشنگ بخونم تا خوابت ببره؟شوهر تازه اش
از بیرون صداش می کند:((نمی آی بخوابی؟!))کتاب راکه برمی دارد،می افتم زمین.((شکستی اش!))
این راپسرمان می گوید.برم می دارد.نگاهم می کند،می خندم هنوز.می گوید:((هیس!گریه نکن.پدر
عصبانی می شه.)) ((اون بابام نیس!)) بر می گردد نگاهم می کند.افتاده ام روی بالش.پهلوش.می خندم
هنوز.بلند می شود.طوری که انگار می خواهد برود.می خواهم بگویم: ((نرو!)) نمی گویم.می خند
هنوز.به پسرمان نگاه می کند خم می شود تا پتو را رویش صاف کند.موهایش می ریزد روی شانه اش
بعد چراغ را خاموش می کند و می رود.می مانیم توی تاریکی
میترا الیاتی.. )) به نظر شما راوی داستان چه کسی بود؟!))
1 comment:
shohare aval yany axe tooghab!
Post a Comment