می خواستم از بابل ، آدم های اونجا بگم پشیمون شدم چون تصمیم گرفتم به خاطر زمان طولانی که باید اونجا باشم همه چیزو خوب و زیبا ببینم
ولی من اصلن از جو دانشگاه خوشم نیومد، مخصوصن بچه های ورودی ما بعضی هاشون اونقد بچه ان که حرص آدمو در می ارن، و انگاری اصلن نمی دونن اومدن دانشگاه واسه درس اینم به خاطر تربیت نادرست ، که وقتی تحت نظر خونواده نیستن خودشون و گم می کنن
اما من دیگه اون دختر 18 ساله ای نیستم که پارسال رفتم تهران شمال ، چون 18 سالگی من پر از تجربه کوچیک و بزرگ بود.زندگی با آدم هایی که من با اونا راحت نبودم کلی منو تغییر داد، دیگه اون قد سرکش،لج بار ننیستم، صبر و تحملم بیشتر شد و صدای اعتراض و غر زدنم کم شد و پخته تر شدم
راستی اومدم گرگان همه از من در مورد مریم می پرسن و می خوان بدونن چه کارکتری داره باید بگم زندگی دانشجویی مشترک ما خیلی با حال و من ازش لذت می برم
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment