Friday, November 03, 2006
56
اگر كه بيهده زيباست شب براي چه زيباست شب
براي كه زيباست شب
شب و رود بي انحناي ستارگان كه سرد مي گذرند
و سوگواران دراز گيسو بر دو جانب رود
يادآورد كدام خاطره را با قصيده ي نفس گير غوكان تعزيتي مي كنند
به هنگامي كه هر سپيده به صداي هم آواز دوازده گلوله سوراخ مي شود
اگر كه بيهده زيباست شب براي چه زيباست شب
Tuesday, October 24, 2006
55
حرفي به من بزن
آيا كسي كه كه مهرباني يك جسم زنده را به تو مي بخشد
جز درك حس زنده بودن از تو چه مي خواهد............
حرفي به من بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم!!!!!
Sunday, October 15, 2006
54
Wednesday, September 27, 2006
53
علفزارهاي زيبا ،زير آفتاب نيمروزي با باد پاييزي به حركت در اومد...
Thursday, September 21, 2006
52
من خواب يک ستاره قرمز ديده ام
و پلک چشمم هي مي پرد
و کفشهايم هي جفت مي شوند
و کور شوم
اگر دروغ بگويم
من خواب آن ستاره قرمز را
وقتي که خواب نبودم ديده ام
کسي مي آيد
کسي مي آيد
کسي ديگر
کسي بهتر
من پله هاي پشت بام را جارو کرده ام
و شيشه هاي پنجره را هم شسته ام
کسي مي آيد
کسي مي آيد
کسي که در دلش با ماست در نفسش با ماست در صدايش با ماست
کسي که آمدنش را
نمي شود گرفت
کسي از باران از صداي شرشر باران از ميان پچ و پچ گلهاي اطلسي
...من خواب ديده ام
Thursday, September 07, 2006
Wednesday, August 16, 2006
50
حالا كه مال من نيستي بازم تو رو با كسي شريك نمي شم
چون تو خيالم كه مال مني
Wednesday, August 02, 2006
49
داشنم می اومدم گرگان پشت یه نیسان نوشته شده بود،ادبیات کامیونی خیلی با حالِ منم اسیر این جاده ها شدم،خدا رو شکر می کنم که جاده شمالِ و زیاد خسته کننده نیست
Wednesday, July 26, 2006
48
انگار،وقتی آرزوت داره کم کم بر آورده می شه
همه چیز یه مرتبه دلت و می زنه....
چرا...؟! چرا من این شکلی ام؟!
Saturday, July 22, 2006
47
این حرف و با یه نگاه گفتم
آره درست حدس زدی،یه نگاه عاقل اندر سفیه و به عنوان یه دوست
هرگز سعی نکن اون کسیکه دوست نداری اسیر خودت کنی
این یه خیانت .............
Tuesday, July 18, 2006
46
این و می خوام آویزه ی گوشم کنکم
زندگی نه بی معناست و نه با معنا.
زندگی فقط هست ؛ اما اگر سعی کنی معنایی در آن بیابی،طبعاً آن معنا آن جا نیست.
تو خالق بی معنا بودن خود هستی.
وبه دنبال آن یأس است و پریشانی خاطر ...
زندگی صرفاً هست.
از آن لذت ببر!
Monday, July 17, 2006
مادر
هو
به منظومه ایلیاتی مادرم
با خش خش پولک و خلخال، خرامان خرامان
از راه چشمه باز می آیی در زیر باران
با مَشک کوچکی از پوست آهو
با آن نگاه دلکش کوتاه
رنگین کمان حیرت و جادو!
من با اشاره آشنا نیستم بانو!
غزال دامن دالاهو!
این گونه آهوانه نگاه وحشیت را در نگاه مات من مدوز
من یک دهاتی ساده ام هنوز
این حجب ناگزیر که در چشم من موج میزند
میراث دیر باز اساطیری من است
بالا بلند!
معشوق باستانی من!
پوشیده در حریری از جنس چمن!
وقتی از آن سوی تپۀ ماهور
دهقان خسته ای اندوه خویش را
در نگاه گرم نی لبکی می دمد:
عشقت نه سرسریست که از سر به در شود؟
و بانگ گرم حنجره ای دیگر از روبروی غار حلاجان:
مهرت نه عارض است که جای دگر شود؟
در شرشر دمادم اشک
:کوه از طنین بانگ من آکنده می شود
عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم؟
با شیر اندرون شد و با جان بدر شود؟
،این آغل، این مراتع تر، این چادر
،این کپر، این گله های شاد رها
این گیوه، این عصا
همه ارث منند
حتی گلهای سرخ پیرهن تو هم
زخمهای کهنۀ منند که تازه مانده اند
جایی هنوز از رد پایت
بر برفهای کوه باقی مانده است
تا من به رهنمایی جای قدمهات
از صخره های سنگی بانکول
تا چشمه های روشن مانشت
- پیاده بیایم -
بی آنکه در تهاجم باد
و یا در ازدحام درخت
گم شوم
ای سایۀ روشن نامرئی دور!
ای بازی همیشۀ ابر و نور!
پلک می بندم و طلوع می کنی
نگاه می کنم و راز می شوی
پا می شوم و گمت می کنم
به خواب می روم و آغاز می شوی
ای خلاصۀ باران و آفتاب!
من تشنه مانده ام بر من ببار
من یخ زده ام بر من بتاب
!داستانی!
اهل کدام قرن تاریخی؟
اهل کدام قریۀ باستانی؟
که در حراج عصمت این عصر
این گونه بکر و اصیل مانده ای؟
شهزادۀ ستاره و الماس پوش من!
آیا دوباره باز به خوابم می آیی
با سبزه زار خیس همان پیرهن؟
و باز هم ظریف و خرامان خرامان
با خش خش پولک و خلخال
به آستان دهکده می رسی
در زیر باران
و از فراز تپۀ پاشا
در التهاب گرم تماشا
.مردمک های من ذوب می شوند
اهل کدام قرن تاریخی؟
اهل کدام قریۀ باستانی؟
که در حراج عصمت این عصر
این گونه بکر و اصیل مانده ای؟
!شهزادۀ ستاره و الماس پوش من
آیا دوباره باز به خوابم می آیی
با سبزه زار خیس همان پیرهن؟
و باز هم ظریف و خرامان خرامان
با خش خش پولک و خلخال
به آستان دهکده می رسی
در زیر باران
و از فراز تپۀ پاشا
در التهاب گرم تماشا
.مردمک های من ذوب می شوند
از بهروز یاسمی
ماهور: نام تپۀ بلندی در شمال غربی ایوان غرب در دامنۀ کوه بانکول
غار حلاجان: نام غاری در کوه بانکول
مانشت: یکی از ارتفاعات بلند ابلام
بانکول: رشته کوه بلندی در شمال ایوان غرب که تا غرب ایلام امتداد دارد
تپۀ پاشا: نام تپۀ گرد و گنبد مانندی در حوالی روستای شاله شوری
دالاهو: نام کوه معروفی در ایلام است
خلخال: حلقۀ فلزی که زنان روستا به پا می بندند
«اولین سالی بود که روز مادر و تلفنی به مامانم تبریک گفتم»
Friday, July 14, 2006
Thursday, July 13, 2006
42
از این جمله خوشم اومد
زندگی مثل یه آدرس یا یه نشونی که یه آدم می خواد به مقصدش برسه
اما فقط کافیه که یکی دو تا کوچه رو اشتباهی بره !یا می خوره به بن بست یا گم و گور می شه
Sunday, July 09, 2006
41
این درک و تشخیص و داشته باش
که صبر و گذشت من حداقل واسه تو به سمت بی نهایت میل می کرد
Saturday, July 01, 2006
Friday, June 09, 2006
Thursday, June 01, 2006
38
آدم روحیش شاد میشه وفتی امتحان پایان ترم ریاضیش فقط انتگرال باشه
اونم از نوع دو گانه و سه گانه!
منم که همیشه با انتگرال مشکل دارم،از وقتی که با باباخانی سر امتحان میان ترم بحث کردم ، مشکلم هزار برابر شد.چون استادای ما جنبه انتقاد شنیدن و ندارن مثه همه آدم هایی که سنشون از ما بیشتر و فقط به همین دلیل ما نباید اشتباها تشون و گوش زد کنیم چون عواقب بدی داره ولی خب خوشحالم که حرفمو زدم ،نذاشتم فکر کنه ما گاویم و چیزی نمی فهمیم فقط ریاضی نیست ، آدم از حل کردن استاتیک هم لذت می بره :عضو های دو نیرویی ، خر پا ، شبکه خدا آخر و عاقبت ما رو بخیر کنه فرجه ها واقعن زمان مضخرفیه ، عقربه ساعت همش در حال دویدن ، منم به دنبال اون....به خط پایان که می رسیم بازم من از بر نامم عقب موندم دلم می خواد برم قدم بزنم ، تنهای تنها ،مغزم داره نفرینم می کنه.
Wednesday, May 10, 2006
37
قرار بود باباخي نمره هاي درخشان رياضي رو بخونه ،كلن سطح نمره ها بالا بود
منو مريمم نمره هامون خوب بود ولي كيانا گند زده بود،آخر هفته خونه ما بود اصلن درس نخوند هوايي شده....................اومديم خونه ما
ما در تكاپو بوديمريا،تا كيانا رو از اون قيافه عبوس درآريم
آخرش اين شكلي لبخند زد كه مريم اينو واسش خوند
آره خودشٍ خود خودش
باز بايد از چشم تو ترسيد باز بايد در عطر تو پيچيد
باز هم بايد بيخودي لرزيد باز بايد يك نفس رقصيد
تو در زنگ حساب امتحان خراب آباد شو نترس
بخند به اخم در هم به نمره هاي كم
بعدش مريم به مناسبت اينكه نمرش از ما بيشتر بود مي خواست بستني بده،كه آخرش هم خودمون حساب كرديم
Monday, April 17, 2006
35
و ثروت ميفروخت
!من ديديم قلبي عشق گدايي ميكرد
شايد گلي پژمرده باشد
...شايد
لذتي بود در تبسم
لذتي بود در استشمام بهار
لذتي بود در لمس گلبرگ بنفشه
لذتي بود در نگاهي ، ژرف ، ژرفتر از ايمان
به آسمان
لذتي بود در درك سياهي شب
لذتي بود در هم صحبتي شقايق
لذتي هست ... آري ، لذتي
عابرهاي خيابان متروكه دل را صدا كنيد ، آرام
بگوييد دلم تنگ شده
بگوييد ، دلم براي يك لبخند ، براي يك صدا ، تنگ شده
بگوييد دلم براي ناله ي ساز ، عشوه رز ، لبخند بهار نارنج
براي استواري سپيدار ، براي آواز رود
دلم براي زندگي تنگ شده
بگوييد ، بگوييد
آرزوي عابران خيابان دل ، تن تقدير را ميلرزاند
بگوييدشان
كسي در شب ، صدايشان ميكرد
بگوييد
Saturday, April 15, 2006
34
کلاس ریاضی داشتم با،باباخانی ساعت 1تا4از زمان بدش که بگذریم استاد همیشه بی قدری چشای خمار و خواب آلو داره{مثه عروسک های تو اتاق خواب}که آدم نیومده تو کلاس خوابش می گیره
این جمله پشت در کلاس نوشته شده بود،منم تو جزوه ی مریم و کیانا نوشتم ،کیانا میگفت تو اینو رو دیوار نوشتی...جواب دادم نه {با تعجب}صدف میگه مرجان خونده من که چیزی یادم نمیآد
همیشه همین شکلیه ،اونی که می خوای تو غبارا گم میشه،یا تو توو غبار گم میشی,یا غبار جلو چشم و می گیره هر دو گم می شن،یا یه نفر سومی به مثه غبار ظاهر میشه.....................................................................................
Thursday, April 06, 2006
33
عيدم تموم شد،مثلن بزرگتر شدم، پخته تر شدم،تجربياتم بيشتر شد
اما حس مي كنم اصول زندگيم كاملن تكراري شده
دوستي به من گفت:زندگي همه ما تكرار وقايع گذشته در روزهاي آينده است و همه ما به اين مكررات عادت كرديم تو هم بايد خودت و عادي بدي » هنوز حرفش منو قانع نكرده
واميد دارم بتونم تغيير بدم هر چند كوچك و نا چيز،خيلي به تاثيرش نياز دارم
اميدوارم زودتر به نتيجه برسم واز اين وضع نجات پيدا كنم
.....................................................................................
.....................................................................................
.....................................................................................
براي اينكه خواب خوبتان تعبير شود ، بايد اول از خواب بيدار شويد
آزادي حقيقي آن نيست که هرچه ميل داريم انجام بدهيم، بلکه آنستکه آن چه را که حق داريم انجام بدهيم
از اشتباه کردن نهراسيد ، اما يک اشتباه را دو بار تکرار نکنيد
اين ما هستيم که به ديگران مي گوييم که با ما چگونه رفتار کنند
زندگي چيزي نيست كه انسان ميگذراند. بلكه چيزي است كه انسان به ياد مي آورد و اينكه چگونه آنرا براي باز گفتن به ياد بياورد
جاودانگي به چه کار کسي مي آيد
که نميداند چگونه از نيم ساعت از عمرش بخوبي استفاده کند؟
Tuesday, April 04, 2006
32
دل به دل راه دارد؟؟؟
کنار پنجره دلتنگی هایم ، مي نشينم آرام .
از لب ديوار كوتاه سرنوشت خويش پي مي گيرم بوي گلهاي روسري دختر همسايه را.....
بي خود و سر گردان، گم مي شوم، انگار ....
در كوچه پس كوچه هاي خيالش .
چه خيالي!!....
از پس مه آلودگي روياهام
صورت معصوم او ...
لحظه اي هزار بار ، در ذهن كودكانه ام
تداعي مي شود .
وچه شيرين است !!...
با قدم هايي جسور
و نگاهي كنجكاو ،مي روم تا فتح نگاهش....
آرام آرام ، از روي گلبرگهاي گونه اش
جاري مي شوم تا او
مي روم با جرئت تا لب مرز .... تا كناره ي جدايي مژه از اشكهایش....
و چه ساحل غريبي ست پلكهاي او .
دريايي آبي
نيزاري سياه...
دل به دريا مي زنم
در چشمان وسيعش غرق مي شوم
آبي ِنگاهش ، بيكران دريا را موج مي زند
نسيمي آرام پهنه ي پلكهايش را طواف مي كند
باز هم مي روم .....باز هم !
با اشكهاي او سرازير مي شوم از خود ...
سر مي خورم تا چكيدن آبرو...
همچنان سر درگم ....
كوچه هاي خيالش مرا به بازي ميگيرند .
صدايي موهوم از درونم فرياد مي زند : تو گم شده اي برگرد!
به صدا مي خندم ،
مدتهاست كه پشت پرچين هاي عقل گم شده ام !!
اما هيچكس به دنبال من نگشت ...
آري به همين راحتي
گم شدم در او ....
تا هميشه
تا نگاه
من مست با او .......او مست با خود
من نرم در او ...... او سنگ در خود
من هماره با او.....او هميشه با خود .......او هميشه بي من....
من ذره ذره خوابش را در غزل مي پيچم
او آسمان آسمان حضورم را دور مي ريزد ...
پس كجايي آنكه مي گفتي :دلها را به هم راه است .
من كه نديدم !!!!
Saturday, March 18, 2006
31
بهار چقد زود مي آد وميره واقعن يك سال گذشت.....هر چند سال 84 اصلن سال خوبي نبود
امسال اولين بهاري كه بابابزرگم نيست وبهار ما غم داره،اصلن دلم نمي خواد برم خونه شون آخرين باري كه از اون جاده اون خيابون اون كوچه گذشتم واسه مراسم بابابزرگ بود همه چيز اونجا خاطره نبودن عزيزي رو واسه ما تداعي مي كنه كه تحملش سخته
اميدوارم سال جديد سال خوبي واسه همه باشه
وووووو مريم عزيز فرا رسيدن بيستمين بهار زندگيت رو تبريك ميگم
Thursday, March 09, 2006
Tuesday, February 28, 2006
30
Sunday, February 05, 2006
مرگ قو
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ، تنها نشیند به موجی
رود گوشه ای دور وتنها بمیرد
در آن گوشه، چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزل ها بمیرد
گروهی بر آنند کاین مرغ شیدا
کجا عاشقی کرد، آنجا بمیرد
شب مرگ، از بیم، آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من، این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
چو روزی ز آغوش دریا برآمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریای من بود ی! آغوش وا کن
که می خواهد این قوی زیبا بمیرد
Sunday, January 29, 2006
28
از این بی عدالتی خسته شدم ،،،،دلم می خواد تنهای تنها باشم ،،،، واسه همین می رم با بل که خودم باشم و خودم
دلم نمی خواد کسی و ببینم یا صدای کسی رو بشنوم
Wednesday, January 11, 2006
می مانیم توی تاریکی
در را که باز می کند،روشنی می ریزد روی پتوی پسرمان.وقتی می آید تو،همان پیراهن
سرخابی را پوشیده.چشمش هم که به میز عسلی می افتد،دگمه هاش رامی بندد.فقط خیره نگاهم می کند .
شوهر تازه اش از بیرون صدایش می کند:((باز کجا رفتی؟.))می نشیند پهلوی تخت.دم میز عسلی.نگاهم
می کند.عکاس گفته بود:((لبخند بزنید.))خندیده بودم در سکوت. می چرخاندم رو به دیوار،جوری
که شاید نبینمش. چشمم می افتد به نقاشی پسرمان روی دیوار، رنگ آبی را خاکستری کرده.گفته
بودم:آبی باید باشد.می گوید: می خوای برات یه قصه ی قشنگ بخونم تا خوابت ببره؟شوهر تازه اش
از بیرون صداش می کند:((نمی آی بخوابی؟!))کتاب راکه برمی دارد،می افتم زمین.((شکستی اش!))
این راپسرمان می گوید.برم می دارد.نگاهم می کند،می خندم هنوز.می گوید:((هیس!گریه نکن.پدر
عصبانی می شه.)) ((اون بابام نیس!)) بر می گردد نگاهم می کند.افتاده ام روی بالش.پهلوش.می خندم
هنوز.بلند می شود.طوری که انگار می خواهد برود.می خواهم بگویم: ((نرو!)) نمی گویم.می خند
هنوز.به پسرمان نگاه می کند خم می شود تا پتو را رویش صاف کند.موهایش می ریزد روی شانه اش
بعد چراغ را خاموش می کند و می رود.می مانیم توی تاریکی
میترا الیاتی.. )) به نظر شما راوی داستان چه کسی بود؟!))