Friday, September 30, 2005
Wednesday, September 28, 2005
11
بعد کلی دوندگی من انصراف دادم
از خستگی مردم ، تو مملکت ما هر کی یه کار اداری داشته باشه با ید یه 5،6 جفت پا قرض کنه
تازه تهران شمال که هر قسمتش یه جاست و دا نشکده فنی هم تو دو تا ساختمونه
بد تر از همه اینکه اونایی که باید امضا می کردن ، هیچ وقت تو اتا قشون نبودن ، همش من دنباشون
باید تو هر دو ساختمون می گشتم و بماند که قسمت اداری تو هروی و من چند بار تون اون وضع
مسیر جردن تا هروی هم رفتم، بد دختی اینجا بود که آقای مجیدیان (ریاست دانشگاه) با اون لهجه رشتی
بعد کلی دردسراجازه داد نا مه ها رو دستی ببرم! وقتی رفتم هروی ، نمی دونم اداره بود یا مهد کودک
چون تو بعضی اتا قا بچه هم می دیدم، حتما کارمنداش نمی تونن دوری بچه ها شونو تحمل کنن!!!هر
چی بود تموم شد ولی اسمش خیلی دهن پر کن بود، به هر کی می گفتی تهران شمال یه بار دیگه با
نیگاش بر اندازت می کرد همه فکر می کردن توش چه خبر باشه، من با دوستام خدا حا فظی کردم
راستی دانشجو های صفر کیلو متر رو هم دیدم ، با خونواده هاشون اومده بودن ثبت نام ، کلی هم
ذوق داشتن تازه می خواستیم با بر و بچ امسال حسابی دستشون بنداریم که من نیستم و از همه بد
تر خودم ترم اولیم
بعد ثبت نام باید از همه اون عزیزانی که یه سال به من لطف داشتن تشکر می کردم و خدا حا فظی
مخصوصا بابا و مامان تهرانی (دایی و زندایی) که من پارسال پیششون بودم
واقعا سخت بود شب به یاد گذشته رفتیم پارک نیاوران که من خیلی خوشم می آد چون هر وقت دلم
می گر فت می رفتیم اونجا، من وما ئده با هم قدم می زدیم این دفعه ستایشم بود من زیاد از نوزاد خوشم
نمی آد ولی ستایش یه چیز دیگه اس ،با وجود اون خیلی چیزا درک کردم، یکی اینکه خیلی با حاله وقتی
جنین زیر دستت وول بخوره!! شب تولدش (95 روز پیش) اصلا یادم نمی ره که اون پرستار بد اخلاق
نذاشت برم تو بیمارستان
کلی خاطره داشتیم من وما ئده ......همیشه وقتی من فریدون فروغی یا اصلانی گوش می دادم می گفت
اینا رو گوش نده غم تو دلم می آد، فقط دوست داشت یه آهنگی بذارم که خانوم با یه دامن چین چینی بیاد
برقصه واسم منم لذت می بردم از دیدنش وای که وقتی با اون چشای درشت مشکیش زل می زد بهم
اونقد خوردنی می شد که نگو، یا شبایی که می ترسید به قول خودش شیطان می دید می اومد پیش من
می خوابید، خودشو گلوله می کرد تو بغلم تا ترسش یادش بره
امیدوارم همیشه لبات خندون باشه
واقعا سخت بود لحظه ی خدا حا فظی از همه
از خستگی مردم ، تو مملکت ما هر کی یه کار اداری داشته باشه با ید یه 5،6 جفت پا قرض کنه
تازه تهران شمال که هر قسمتش یه جاست و دا نشکده فنی هم تو دو تا ساختمونه
بد تر از همه اینکه اونایی که باید امضا می کردن ، هیچ وقت تو اتا قشون نبودن ، همش من دنباشون
باید تو هر دو ساختمون می گشتم و بماند که قسمت اداری تو هروی و من چند بار تون اون وضع
مسیر جردن تا هروی هم رفتم، بد دختی اینجا بود که آقای مجیدیان (ریاست دانشگاه) با اون لهجه رشتی
بعد کلی دردسراجازه داد نا مه ها رو دستی ببرم! وقتی رفتم هروی ، نمی دونم اداره بود یا مهد کودک
چون تو بعضی اتا قا بچه هم می دیدم، حتما کارمنداش نمی تونن دوری بچه ها شونو تحمل کنن!!!هر
چی بود تموم شد ولی اسمش خیلی دهن پر کن بود، به هر کی می گفتی تهران شمال یه بار دیگه با
نیگاش بر اندازت می کرد همه فکر می کردن توش چه خبر باشه، من با دوستام خدا حا فظی کردم
راستی دانشجو های صفر کیلو متر رو هم دیدم ، با خونواده هاشون اومده بودن ثبت نام ، کلی هم
ذوق داشتن تازه می خواستیم با بر و بچ امسال حسابی دستشون بنداریم که من نیستم و از همه بد
تر خودم ترم اولیم
بعد ثبت نام باید از همه اون عزیزانی که یه سال به من لطف داشتن تشکر می کردم و خدا حا فظی
مخصوصا بابا و مامان تهرانی (دایی و زندایی) که من پارسال پیششون بودم
واقعا سخت بود شب به یاد گذشته رفتیم پارک نیاوران که من خیلی خوشم می آد چون هر وقت دلم
می گر فت می رفتیم اونجا، من وما ئده با هم قدم می زدیم این دفعه ستایشم بود من زیاد از نوزاد خوشم
نمی آد ولی ستایش یه چیز دیگه اس ،با وجود اون خیلی چیزا درک کردم، یکی اینکه خیلی با حاله وقتی
جنین زیر دستت وول بخوره!! شب تولدش (95 روز پیش) اصلا یادم نمی ره که اون پرستار بد اخلاق
نذاشت برم تو بیمارستان
کلی خاطره داشتیم من وما ئده ......همیشه وقتی من فریدون فروغی یا اصلانی گوش می دادم می گفت
اینا رو گوش نده غم تو دلم می آد، فقط دوست داشت یه آهنگی بذارم که خانوم با یه دامن چین چینی بیاد
برقصه واسم منم لذت می بردم از دیدنش وای که وقتی با اون چشای درشت مشکیش زل می زد بهم
اونقد خوردنی می شد که نگو، یا شبایی که می ترسید به قول خودش شیطان می دید می اومد پیش من
می خوابید، خودشو گلوله می کرد تو بغلم تا ترسش یادش بره
امیدوارم همیشه لبات خندون باشه
واقعا سخت بود لحظه ی خدا حا فظی از همه
Sunday, September 25, 2005
Friday, September 23, 2005
9
دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره
لبای خشکیدم حرفی واسه گفتن نداره
چشای هممیشه گریون آخه شستن نداره
تن سردم دیگه جایی برا خفتن نداره
می خوام از دست تو از پنجره فریاد بکشم
......................................
بعضی موقع ها یه سری افراد خاص هستن که من همون اولی که با اونا آشنا می شم حس خوبی نسبت بهشون دارم همین حس منو به سمت آشنایی بیشتر هل میده
اما وقتی به یه نفراعتماد می کنم وکاملن می شناسمش چون عقایدشو میدونم و سر موضوعات کوچیک و بزگ کلی باهاش بحث کردم روش یه حسابی می کنم که هیچ احدی نمی تونه نظرمو تغیر بده مگه اینکه واسه خودم ثابت بشه که اشتباه کردم
الان زمانی که ثابت شده من گیج و سر در گمم از طرفی یه اخلاق گندی هم دارم که در این مواقع تو یه لحظه متنفر می شم ودیگه دوست ندارم اون آ دمو ببینم
چرا
دلتنگیهای ادمی را باد ترانه ای میخواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده میگیرد
و هر دانه برفی به اشکی نریخته میماند
از بختیاری ماست شاید
که انچه میخواهیم
یا بدست نمیاید
یا از دست میگریزد
گاه به سخن گفتن از زخمها نیازی نیست
سکوت ملالها از راز ما سخن تواند گفت
اگر میخواهی نگهم داری نگهم داری دوست من
از دستم میدهی
اگر میخواهی همراهیم کنی دوست من
تا انسان آزادی باشم
گاه انکه ما را به حقیقت میرساند
خود ازان عاری ست
سکوت
سرشار از ناگفته هاست
عشق ما نیازمند رهایی ست
نه تصاحب
هر مرگ اشارتیست
به حیاتی دیگر
پرواز اعتماد را با یکدیگر تجربه کنیم
شاید بهتر ان باشد که دست در دست یکدیگر دهيم
بی سخنی
لبای خشکیدم حرفی واسه گفتن نداره
چشای هممیشه گریون آخه شستن نداره
تن سردم دیگه جایی برا خفتن نداره
می خوام از دست تو از پنجره فریاد بکشم
......................................
بعضی موقع ها یه سری افراد خاص هستن که من همون اولی که با اونا آشنا می شم حس خوبی نسبت بهشون دارم همین حس منو به سمت آشنایی بیشتر هل میده
اما وقتی به یه نفراعتماد می کنم وکاملن می شناسمش چون عقایدشو میدونم و سر موضوعات کوچیک و بزگ کلی باهاش بحث کردم روش یه حسابی می کنم که هیچ احدی نمی تونه نظرمو تغیر بده مگه اینکه واسه خودم ثابت بشه که اشتباه کردم
الان زمانی که ثابت شده من گیج و سر در گمم از طرفی یه اخلاق گندی هم دارم که در این مواقع تو یه لحظه متنفر می شم ودیگه دوست ندارم اون آ دمو ببینم
چرا
دلتنگیهای ادمی را باد ترانه ای میخواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده میگیرد
و هر دانه برفی به اشکی نریخته میماند
از بختیاری ماست شاید
که انچه میخواهیم
یا بدست نمیاید
یا از دست میگریزد
گاه به سخن گفتن از زخمها نیازی نیست
سکوت ملالها از راز ما سخن تواند گفت
اگر میخواهی نگهم داری نگهم داری دوست من
از دستم میدهی
اگر میخواهی همراهیم کنی دوست من
تا انسان آزادی باشم
گاه انکه ما را به حقیقت میرساند
خود ازان عاری ست
سکوت
سرشار از ناگفته هاست
عشق ما نیازمند رهایی ست
نه تصاحب
هر مرگ اشارتیست
به حیاتی دیگر
پرواز اعتماد را با یکدیگر تجربه کنیم
شاید بهتر ان باشد که دست در دست یکدیگر دهيم
بی سخنی
Thursday, September 22, 2005
8
گفتگو با خدا
خدا از من پرسيد: دوست داري با من مصاحبه كني؟
پاسخ دادم: اگر شما وقت داشته باشيد
خدا لبخندي زد و پاسخ داد
زمان من ابديت است... چه سؤالاتي در ذهن داري كه دوست داري از من بپرسي؟
من سؤال كردم: چه چيزي درآدمها شما را بيشتر متعجب ميكند؟
.... خدا جواب داد
اينكه از دوران كودكي خود خسته ميشوند و عجله دارند كه زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوي اين را دارند كه روزي بچه شوند
اينكه سلامتي خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست ميدهند و سپس پول خود را خرج ميكنند تا سلامتي از دست رفته را دوباره باز يابند
اينكه با نگراني به آينده فكر ميكنند و حال خود را فراموش ميكنند به گونهاي كه نه در حال و نه در آينده زندگي ميكنند.
اينكه به گونهاي زندگي ميكنند كه گويي هرگز نخواهند مرد و به گونهاي مي ميرند كه گويي هرگز نزيستهاند.
دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتي به سكوت گذشت
....
سپس من سؤال كردم
به عنوان پرودگار، دوست داري كه بندگانت چه درسهايي در زندگي بياموزند؟
خدا پاسخ داد
اينكه ياد بگيرند نميتوانند كسي را وادار كنند تا بدانها عشق بورزد. تنها كاري كه ميتوانند انجام دهند اين است كه اجازه دهند خود مورد عشق ورزيدن واقع شوند
اينكه ياد بگيرند كه خوب نيست خودشان را با ديگران مقايسه كنند
اينكه بخشش را با تمرين بخشيدن ياد بگيرند
اينكه رنجش خاطر عزيزانشان تنها چند لحظه زمان ميبرد ولي ممكن است ساليان سال زمان لازم باشد تا اين زخمها التيام يابند.
ياد بگيرند كه فرد غني كسي نيست كه بيشترينها را دارد بلكه كسي است كه نيازمند كمترين ها است
اينكه ياد بگيرند كساني هستند كه آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نميدانند كه چگونه احساساتشان را بيان كنند يا نشان دهند.
اينكه ياد بگيرند دو نفر ميتوانند به يك چيز نگاه كنند و آن را متفاوت ببينند
اينكه ياد بگيرند كافي نيست همديگر را ببخشند بلكه بايد خود را نيز ببخشند
باافتادگي خطاب به خدا گفتم
از وقتي كه به من داديد سپاسگذارم
و افزودم: چيز ديگري هم هست كه دوست داشته باشيد آنها بدانند؟
خدا لبخندي زد و گفت
فقط اينكه بدانند من اينجا هستم
هميشه
خدا از من پرسيد: دوست داري با من مصاحبه كني؟
پاسخ دادم: اگر شما وقت داشته باشيد
خدا لبخندي زد و پاسخ داد
زمان من ابديت است... چه سؤالاتي در ذهن داري كه دوست داري از من بپرسي؟
من سؤال كردم: چه چيزي درآدمها شما را بيشتر متعجب ميكند؟
.... خدا جواب داد
اينكه از دوران كودكي خود خسته ميشوند و عجله دارند كه زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوي اين را دارند كه روزي بچه شوند
اينكه سلامتي خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست ميدهند و سپس پول خود را خرج ميكنند تا سلامتي از دست رفته را دوباره باز يابند
اينكه با نگراني به آينده فكر ميكنند و حال خود را فراموش ميكنند به گونهاي كه نه در حال و نه در آينده زندگي ميكنند.
اينكه به گونهاي زندگي ميكنند كه گويي هرگز نخواهند مرد و به گونهاي مي ميرند كه گويي هرگز نزيستهاند.
دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتي به سكوت گذشت
....
سپس من سؤال كردم
به عنوان پرودگار، دوست داري كه بندگانت چه درسهايي در زندگي بياموزند؟
خدا پاسخ داد
اينكه ياد بگيرند نميتوانند كسي را وادار كنند تا بدانها عشق بورزد. تنها كاري كه ميتوانند انجام دهند اين است كه اجازه دهند خود مورد عشق ورزيدن واقع شوند
اينكه ياد بگيرند كه خوب نيست خودشان را با ديگران مقايسه كنند
اينكه بخشش را با تمرين بخشيدن ياد بگيرند
اينكه رنجش خاطر عزيزانشان تنها چند لحظه زمان ميبرد ولي ممكن است ساليان سال زمان لازم باشد تا اين زخمها التيام يابند.
ياد بگيرند كه فرد غني كسي نيست كه بيشترينها را دارد بلكه كسي است كه نيازمند كمترين ها است
اينكه ياد بگيرند كساني هستند كه آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نميدانند كه چگونه احساساتشان را بيان كنند يا نشان دهند.
اينكه ياد بگيرند دو نفر ميتوانند به يك چيز نگاه كنند و آن را متفاوت ببينند
اينكه ياد بگيرند كافي نيست همديگر را ببخشند بلكه بايد خود را نيز ببخشند
باافتادگي خطاب به خدا گفتم
از وقتي كه به من داديد سپاسگذارم
و افزودم: چيز ديگري هم هست كه دوست داشته باشيد آنها بدانند؟
خدا لبخندي زد و گفت
فقط اينكه بدانند من اينجا هستم
هميشه
Wednesday, September 21, 2005
6
دوراهی من به یه راه تبدیل شد و من تصمیمم رو گرفتم که صنایع بخونم دیروز واسه ثبت نام به همراه پدر عزیز رفتیم بابل، دانشگاه تقریبا بزرگ و سرسبزی بود مث همه ی دانشگاه های شمال،وارد محل ثبت نام که شدیم
مریم رو دیدم(دوست دوره دبیرستان) با هم قهر بودیم وقتی فهمیدم هم رشته و هم دانشگا هی هستیم زنگ زدم تبریک گفتم
هم مردم تو شهر و هم کادر دانشگاه به زبون شیرین مازندرانی حرف می زدن که من هیچی متوجه نمی شدم
بد جوری احساس غریبی کردم دلم هوای تهران شمال رو کرده بود حداقل اونا هم زبون من بودن.دیگه باید
به این چیزا فکر نکنم چون به بابا هم قول دادم دو تا دانشگا هو مقایسه نکنم ولی نمیشه.
بعد ثبت نام باید می رفتیم دنبال خونه چون نه بابای من از خوابگاه خوشش می اومد نه بابای مریم،که این کار
موند واسه 4شنبه
تو راه برگشت مراسم نیمه ی شعبان تو شهرهای مختلف شروع شده بود. به گرگان که رسیدیم
خیا بونا روبسته بودن کلی پلیس و..... که مراقب بودن کسی شیطنت نکنه
خلاصه رسیدیم خونه منم اینقد خسته بودم که دلم می خواست فقط بخوانم که نمی شد
بیرون که رفتم یادم اومد من پارسال نیمه شعبان تهران بودم و از تجریش تا میدون خراسون و رفتم دید زدم
مریم رو دیدم(دوست دوره دبیرستان) با هم قهر بودیم وقتی فهمیدم هم رشته و هم دانشگا هی هستیم زنگ زدم تبریک گفتم
هم مردم تو شهر و هم کادر دانشگاه به زبون شیرین مازندرانی حرف می زدن که من هیچی متوجه نمی شدم
بد جوری احساس غریبی کردم دلم هوای تهران شمال رو کرده بود حداقل اونا هم زبون من بودن.دیگه باید
به این چیزا فکر نکنم چون به بابا هم قول دادم دو تا دانشگا هو مقایسه نکنم ولی نمیشه.
بعد ثبت نام باید می رفتیم دنبال خونه چون نه بابای من از خوابگاه خوشش می اومد نه بابای مریم،که این کار
موند واسه 4شنبه
تو راه برگشت مراسم نیمه ی شعبان تو شهرهای مختلف شروع شده بود. به گرگان که رسیدیم
خیا بونا روبسته بودن کلی پلیس و..... که مراقب بودن کسی شیطنت نکنه
خلاصه رسیدیم خونه منم اینقد خسته بودم که دلم می خواست فقط بخوانم که نمی شد
بیرون که رفتم یادم اومد من پارسال نیمه شعبان تهران بودم و از تجریش تا میدون خراسون و رفتم دید زدم
Sunday, September 18, 2005
5
امروز روز بزرگ داشت استاد شهریار هست
من شهریار رو خیلی دوست دارم اشعارش واقعا به دلم می شینه مخصوصا این شعرش که
پس از سالها انتظار وقتی یار دیرین رو می بینه سروده بود
یاروهمسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
من که نا عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق وجوانی است به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم قروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه ی خود می گذرم
امیدوارم عشق های امروزی این قد تهی نبا شه و بازم شاهد عشق شهریاری باشیم
من شهریار رو خیلی دوست دارم اشعارش واقعا به دلم می شینه مخصوصا این شعرش که
پس از سالها انتظار وقتی یار دیرین رو می بینه سروده بود
یاروهمسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
من که نا عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق وجوانی است به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم قروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه ی خود می گذرم
امیدوارم عشق های امروزی این قد تهی نبا شه و بازم شاهد عشق شهریاری باشیم
Friday, September 16, 2005
4
تامی کوچولو به تازگی صاحب یک برادر شده بود و مدام به پدر و مادرش اصرار می کرد که او را با برادر کوچکش تنها بگذارند
پدر و مادر می ترسیدند ، تامی هم مثل بیش تر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و به او آسیبی برساند ، برای همین به او اجازه نمی دادند با نوزاد تنها بماند
اما در رفتار تامی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد
بالاخره پدر و مادرش به او اجازه دادند
تامی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . تامی کوچولو به طرف برادر کوچک ترش رفت ، صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت : " داداش کوچولو ، به من بگو خدا چه شکلیه ؟ من کم کم داره یادم میره
پدر و مادر می ترسیدند ، تامی هم مثل بیش تر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و به او آسیبی برساند ، برای همین به او اجازه نمی دادند با نوزاد تنها بماند
اما در رفتار تامی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد
بالاخره پدر و مادرش به او اجازه دادند
تامی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . تامی کوچولو به طرف برادر کوچک ترش رفت ، صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت : " داداش کوچولو ، به من بگو خدا چه شکلیه ؟ من کم کم داره یادم میره
Thursday, September 15, 2005
3
داشتم مطالب یه وبلاگ و می خوندم خیلی ناراحت کننده و عذاب آور بود
در مورد روز جانباز که امسال شده روز سال های پیش هفته بوده هر سال که می گذره مشکلاتشون بیشتر میشه و بیشتر فراموش می شن تو هر کشوری این اتفاق ها بیفته تو مملکت گل و بلبل ما که دم از اجرای موازین اسلامی میشه نباید باشه ما نباید خبر خود کشی یه جانباز رو بخونیم یا بشنویم کنار فلان اتوبان تهران یه نفر دیده شده با یه پلاکارد که روش نوشته من جانباز 70
درصد هستم به من کمک کنید شنیدن زجرآدم هایی که به خاطرآسایش ما این شکلی شدن واقعا دردناک باید باشه واسه همه ما که یادی از اون جنگ لعنتی نمی کنیم
اینجا رو ببین
در مورد روز جانباز که امسال شده روز سال های پیش هفته بوده هر سال که می گذره مشکلاتشون بیشتر میشه و بیشتر فراموش می شن تو هر کشوری این اتفاق ها بیفته تو مملکت گل و بلبل ما که دم از اجرای موازین اسلامی میشه نباید باشه ما نباید خبر خود کشی یه جانباز رو بخونیم یا بشنویم کنار فلان اتوبان تهران یه نفر دیده شده با یه پلاکارد که روش نوشته من جانباز 70
درصد هستم به من کمک کنید شنیدن زجرآدم هایی که به خاطرآسایش ما این شکلی شدن واقعا دردناک باید باشه واسه همه ما که یادی از اون جنگ لعنتی نمی کنیم
اینجا رو ببین
Wednesday, September 14, 2005
2
نتیجه کنکور هم اومد وای چه لحظات بدی اضطراب همه رو می گیر
به همه دوستام که دانشگاه رو امسال می خوان تجربه کنن تبریک می گم امیدوارم هر جا هستن شاد باشن منم که انگاری از کامپیو تری بودن در اومدم و به خودم هم تبریک می گم
به همه دوستام که دانشگاه رو امسال می خوان تجربه کنن تبریک می گم امیدوارم هر جا هستن شاد باشن منم که انگاری از کامپیو تری بودن در اومدم و به خودم هم تبریک می گم
Tuesday, September 06, 2005
1
سلام
این اولین کلمات بلاگ من هست.متشکرم از حضور سبزتون
اگربه خانه من آمدی
برای من ای مهربان چراغ بیار
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم
این اولین کلمات بلاگ من هست.متشکرم از حضور سبزتون
اگربه خانه من آمدی
برای من ای مهربان چراغ بیار
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم
Subscribe to:
Posts (Atom)