Friday, September 16, 2005

4

تامی کوچولو به تازگی صاحب یک برادر شده بود و مدام به پدر و مادرش اصرار می کرد که او را با برادر کوچکش تنها بگذارند
پدر و مادر می ترسیدند ، تامی هم مثل بیش تر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و به او آسیبی برساند ، برای همین به او اجازه نمی دادند با نوزاد تنها بماند
اما در رفتار تامی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد
بالاخره پدر و مادرش به او اجازه دادند
تامی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . تامی کوچولو به طرف برادر کوچک ترش رفت ، صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت : " داداش کوچولو ، به من بگو خدا چه شکلیه ؟ من کم کم داره یادم میره

No comments: