دوراهی من به یه راه تبدیل شد و من تصمیمم رو گرفتم که صنایع بخونم دیروز واسه ثبت نام به همراه پدر عزیز رفتیم بابل، دانشگاه تقریبا بزرگ و سرسبزی بود مث همه ی دانشگاه های شمال،وارد محل ثبت نام که شدیم
مریم رو دیدم(دوست دوره دبیرستان) با هم قهر بودیم وقتی فهمیدم هم رشته و هم دانشگا هی هستیم زنگ زدم تبریک گفتم
هم مردم تو شهر و هم کادر دانشگاه به زبون شیرین مازندرانی حرف می زدن که من هیچی متوجه نمی شدم
بد جوری احساس غریبی کردم دلم هوای تهران شمال رو کرده بود حداقل اونا هم زبون من بودن.دیگه باید
به این چیزا فکر نکنم چون به بابا هم قول دادم دو تا دانشگا هو مقایسه نکنم ولی نمیشه.
بعد ثبت نام باید می رفتیم دنبال خونه چون نه بابای من از خوابگاه خوشش می اومد نه بابای مریم،که این کار
موند واسه 4شنبه
تو راه برگشت مراسم نیمه ی شعبان تو شهرهای مختلف شروع شده بود. به گرگان که رسیدیم
خیا بونا روبسته بودن کلی پلیس و..... که مراقب بودن کسی شیطنت نکنه
خلاصه رسیدیم خونه منم اینقد خسته بودم که دلم می خواست فقط بخوانم که نمی شد
بیرون که رفتم یادم اومد من پارسال نیمه شعبان تهران بودم و از تجریش تا میدون خراسون و رفتم دید زدم
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
1 comment:
yaghinan dar dorahi ha hamfekri motma'en tarin rah ra neshanat midahad.dorahi eshgh tanha dorahi ast ke ba entekhabe har rah , digar nemitavani begoii ke pashimanam chon eshgh pashimani nadarad.
Post a Comment