Friday, September 23, 2005

9

دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره
لبای خشکیدم حرفی واسه گفتن نداره

چشای هممیشه گریون آخه شستن نداره
تن سردم دیگه جایی برا خفتن نداره

می خوام از دست تو از پنجره فریاد بکشم
......................................
بعضی موقع ها یه سری افراد خاص هستن که من همون اولی که با اونا آشنا می شم حس خوبی نسبت بهشون دارم همین حس منو به سمت آشنایی بیشتر هل میده
اما وقتی به یه نفراعتماد می کنم وکاملن می شناسمش چون عقایدشو میدونم و سر موضوعات کوچیک و بزگ کلی باهاش بحث کردم روش یه حسابی می کنم که هیچ احدی نمی تونه نظرمو تغیر بده مگه اینکه واسه خودم ثابت بشه که اشتباه کردم
الان زمانی که ثابت شده من گیج و سر در گمم از طرفی یه اخلاق گندی هم دارم که در این مواقع تو یه لحظه متنفر می شم ودیگه دوست ندارم اون آ دمو ببینم
چرا


دلتنگیهای ادمی را باد ترانه ای میخواند

رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده میگیرد

و هر دانه برفی به اشکی نریخته میماند


از بختیاری ماست شاید

که انچه میخواهیم

یا بدست نمیاید

یا از دست میگریزد


گاه به سخن گفتن از زخمها نیازی نیست

سکوت ملالها از راز ما سخن تواند گفت


اگر میخواهی نگهم داری نگهم داری دوست من

از دستم میدهی

اگر میخواهی همراهیم کنی دوست من

تا انسان آزادی باشم
گاه انکه ما را به حقیقت میرساند

خود ازان عاری ست

سکوت

سرشار از ناگفته هاست


عشق ما نیازمند رهایی ست
نه تصاحب
هر مرگ اشارتیست
به حیاتی دیگر

پرواز اعتماد را با یکدیگر تجربه کنیم

شاید بهتر ان باشد که دست در دست یکدیگر دهيم

بی سخنی

No comments: