Saturday, December 31, 2005

26





وقتي خداوند شما را به لبه پرتگاهي هدايت كرد

كاملا به او اعتماد كنيد چون يكي از اين دو

اتفاق خواهد افتاد: او شما را مي‌گيرد اگر بيفتد يا اينكه يادتان مي‌دهد چگونه پرواز كنيد

Thursday, December 22, 2005

25


به انتظار يك شب بياد ماندني مي نشينيم، شبي كه بهار و تابستان و پاييز به تولد زمستان آمدند، لحظه به لحظه شبي كه به خود مي بالد فقط "يك دقيقه" با شبهاي ديگر فرق دارد. خوشي هايتان به بلندي اين شب و غمهايتان به كوتاهي فـــقط "يك دقيقه" باشد. "يلداي" خوشي را در كنار بهتريـن هـا داشـتـه بـاشـيـد

Wednesday, December 21, 2005

لحظات تلخ

خوابیدی بدون لالایی وقصه
بگیر آسوده بخواب بی درد و قصه

زنگ می زنم خونه زهرا می گه بابا بزرگ حالش بد ، داره می میمیره،چون قبلن هم همین شکلی شده بود ،زیاد اهمیت نمی دم چون فکر کردم مثه همیشه یهو دلم هری ریخت، زنگ می زنم موبایل بابا، اشغال بود
بیشتر نگران میشم واسه دفعه سوم خط آزاد میشه.میگم حالش چطوره بابا میگه کی،گفتم بابا بزرگ....بابا
زار میزنه میگه تو دیگه بابا بزرگ نداری بابا جون،اصلن انتظار این خبر رو نداشتم، من و مریم همراه بابا گریه می کنیم صدای گریه بابا رو هیچ وقت نشنیده بودم، بهش گفتم الآن راه می افتم ،بعد قرار شد با رضا که داشت از تهران می اومد بیام منتظر بودم بیاد بابل تو این فاصله فقط با خاطرات بابا بزرگ فکر می کنم و اشک می ریزم
رضا ساعت 11 رسید خونه ماهمون موقع حرکت کردیم اون فقظ گریه می کرد ،هر دومون تو حال خودمون بودیم، بعد که رسم زمونه رو گذاشت با اوج گریه رسیده بودیم وقتی به این قسمت رسید
بوته ي ياس باباجون هنوز
گوشه ي باغچه توي گلدون
عطرش پيچيده تا هفت تا خونه
خودش كجاهاست خدا مي دونه
دلم می خواد داد بزنم ، هوا کاملن مه گرفته و ماشینم داره از سرعت زیاد جیغ می زنه نگاه می کنم 180 ونشون می ده.....،سرعت و کم می کنه چون هوا خیلی بده ،دیگه رسیدیم خونه می رم در و باز کنم تا ما شین و بیار تو ،منتظر می مونم چون اصلن دلم نمی خواد اول من برم داخل ،وارد که می شیم همه اشک می ریزن من می رم بابا رو آروم کنم ،رضا هم خودش بدتر از همه است مثه میثم که تو بیمارستان نمی ذاشته پاهای بابا بزرگ و ببندن و بذارن تو کاور.....مهمون داریم بقیه هم تو راه بودن،بابا زنگ می زنه با عمو حرف بزنه،اول که هر دو کلی گریه می کنن،بعد عمو مدام به بابا میگه تو که گفتی خوب شده..........بابا سکوت می کنه ،فقط سکوت قرار می شه عمو جمعه صبح ایران باشه و به همین دلیل 5 شنبه دفن نمی شن،وضعیت عمو از همه بدتر یه راه طولانی روبیای واسه .........جمعه صبح همه منتظر عمو
ولی آمبولانس زودتر حرکت کرده،عمو رسید،دوباره همه غرق اشک شدن،همه به سمت زادگاه بابا بزرگ حرکت می کنیم،وقتی می رسیم عمو میره تو آمبولانس هر چی بابا ،بابا مد کنه هیچ کی جواب نمی ده هر چی ازش می خواد نیگاش کنه اون نیگاش نمی کنه.........حا لا دیگه اونجا همه هستن عمه ها مامان بزرگ که بدون صدا اشک می ریزه ،اول بابا بز رگ و می برن خونه دلم نمی خواد برم تو همیشه می اومدن رو پله هل استقبال ما،دیگه نیست گوشه گوشه ی اون خونه همه پر از خاطرات بابا بزرگه نگاهشون، صدای خنده هاو قدم هاشون
از همه جا شنیده میشه........،بعد از شستن ،رفتم دیدمشون آروم خوابیده بود مثه همیشه که می خوابید ولی این خواب دیگه بیداری نداشت

Tuesday, December 20, 2005

لحظات تلخ

رسم زمونه
عجب رسميه رسم زمونه
قصه برگ و باد خزونه
ميرن آدما‚ از اونا فقط
خاطره هاشون به جا مي مونه
كجاست اون كوچه ‚ چي شد اون خونه
آدماش كجان خدا مي دونه
بوته ي ياس باباجون هنوز
گوشه ي باغچه توي گلدون
عطرش پيچيده تا هفت تا خونه
خودش كجاهاست خدا مي دونه
ميرن آدما ‚ از اونا فقط
خاطره هاشون به جا مي مونه
تسبيح و مهر بي بي جون هنوز
گوشه ي طاقچه توي ايوونه
خودش كجاهاست خدا مي دونه
خودش كجاهاست خدا مي دونه
ميرن آدما از اونا فقط
خاطره هاشون به جا مي مونه
پرسيد زير لب يكي با حسرت
پرسيد زير لب يكي با حسرت
از ماها بعد ها چه يادگاري
مي خواد بمونه خدا مي دونه
ميرن آدما از اونا فقط
خاطره هاشون به جا مي مونه
ميرن آدما از اونا فقط
خاطره هاشون به جا مي مونه

Thursday, December 01, 2005

21

چقدر بارون شدید می باره ، مدام صداش می آد
هفته پیش هم بابل بارونش شدید بود . من و مریم بیرون بودیم،بارون گرفت،اولش کلی زیر بارون قدم زدیم بعد، بدون توجه به اطراف ونگاه های دیگران که انگاری کاری جز زل زدن به دخترا ندارن،دوییدیم خیلی خوب بود مخصوصن وقتی دونه های بارون با سرعت می خوره به صورتت، اگه با اون سر و وضع و لباسای خیس ماما نامون ما رو می دیدن...........................................................................

می گن چون بابل شهر مذهبی ، جنبه داشتن این دانشگاه ها و دانشجو ها رو نداره که اکثرن غیر بومی هستن و نوع رفتار ،پوشش و آرایششون فرق داره
واسه همین تو خیابون که راه می ری کوچیک وبزرگ ،پیر و جوان،از پلیس گرفته تا...... زل می زنن به آدم و چرت وپرت بهت می گن، اینم از فر هنگ با لای بعضی از مردای ایرونی.......

البته تو جامعه ما این چیزا عادی ، هر کسی یه جوری باشه که همه نباشن ،یه چیز دیگه بخواد و یه حرف تازه بزنه یا زندونی و شکنجه میشه یا ناپدید می شه و خیلی اتفاقی می میره

طبیعی که تو خیا بونا هم شکنجه اون شکلی با شه، بعد وقتی می گن خا نوما چرا امنیت ندارن ،جواب می دن خا نوما اگه از حجاب برتر استفاده کنن امنیت خواهند داشت اینم از اون حرفاست

Wednesday, November 23, 2005

20

رنج هست ، مرگ هست ، اندوه جدايي هست ،

اما آرامش نيز هست ، شادي هست ، رقص هست ، خدا هست .

زندگي ، همچون رودي بزرگ ، جاودانه روان است .

زندگي همچون رودي بزرگ كه به دريا مي رود ،

دامان خدا را مي جويد .

خورشيد هنوز طلوع ميكند

فانوس ستارگان هنوز از سقف شب آويخته است :

بهار مدام مي خرامد و دامن سبزش را بر زمين مي كشد :

امواج دريا ، آواز مي خوانند ،

بر ميخيزند و خود را در آغوش ساحل گم ميكنند .

گل ها باز مي شوند و جلوه مي كنند و مي روند .

نيستي نيست .

هستي هست .

پايان نيست.

راه هست

تولد هر كودك ، نشان آن است كه :

خدا هنوز از انسان نااميد نشده است.



(( رابنيندرانات تاگور – شاعر پر آوازه هند ))

Wednesday, November 09, 2005

19

می بینم که 5 شنبه در دانشگاه تخته بوده و من شانس اوردم
این هفته من امتحان فیزیک دارم و مریم ریاضی یکی باید از آسمون بیاد کار های خونه رو
انجام بده
اینجا اینقد بارمنش شدید و با اون آسفالت خیابونش تموم زندگی آدم خیس میشه

Friday, November 04, 2005

18

عیدتون مبارک

این ماه هم خودشو 4 شنبه شب نشون نداد باعث شد واسه من یه غیبت چاق اون خانوم شکیبا بزنه
تاره هفته پیشم که اومده بودم گرگان این پسرا رفتن کلاسو تشکیل دادن
اه اه در نتیجه دیگه نمی تونم تا آخر ترم بیام گرگان آخی، بیچاره من

Thursday, November 03, 2005

17

میگن دلتنگي هاي آدما رو باد مثل ترانه مي خونه

16

تحصن اعتراضی زنان گرگانی
آفرین به خانومای گرگانی
واقعن باعث افتخار منه که تو شهرم خانوما به حقوقشون اهمیت میدن
امیدوارم همه خانوما سکوت و بشکنن واز حق وحقوق خودشون دفاع کنن منم معتقدم

«اي زن اي حضور زندگي، به سر رسيد زمان بندگي»

و متاسفم واسه اون مردهای روشن فکری که طرز فکر عصر حجری دارن

Friday, October 28, 2005

15

می خواستم از بابل ، آدم های اونجا بگم پشیمون شدم چون تصمیم گرفتم به خاطر زمان طولانی که باید اونجا باشم همه چیزو خوب و زیبا ببینم
ولی من اصلن از جو دانشگاه خوشم نیومد، مخصوصن بچه های ورودی ما بعضی هاشون اونقد بچه ان که حرص آدمو در می ارن، و انگاری اصلن نمی دونن اومدن دانشگاه واسه درس اینم به خاطر تربیت نادرست ، که وقتی تحت نظر خونواده نیستن خودشون و گم می کنن
اما من دیگه اون دختر 18 ساله ای نیستم که پارسال رفتم تهران شمال ، چون 18 سالگی من پر از تجربه کوچیک و بزرگ بود.زندگی با آدم هایی که من با اونا راحت نبودم کلی منو تغییر داد، دیگه اون قد سرکش،لج بار ننیستم، صبر و تحملم بیشتر شد و صدای اعتراض و غر زدنم کم شد و پخته تر شدم
راستی اومدم گرگان همه از من در مورد مریم می پرسن و می خوان بدونن چه کارکتری داره باید بگم زندگی دانشجویی مشترک ما خیلی با حال و من ازش لذت می برم

Wednesday, October 12, 2005

14

جذابيت های تهران

در هفته گذشته اعلام شد که تهران يکی از ده شهر نامطلوب جهان برای سکونت شناخته شد. اما تهران جذابيت های منحصر بفردی هم دارد که در هيچ جای دنيا نظير ندارد:

تهران تنها شهری است که در آن می توانيد وسط خيابانهای آن نماز بخوانيد، وسط پارک شام بخوريد، در رستوران به ديدن مانکن های لباس های مدل جديد برويد، در تاکسی نظرات سياسی تان را بگوييد، در کوه برقصيد، اما برای ملاقات با نامزدتان بايد به يک خانه خلوت برويد

تهران تنها شهری است که در آن دو نفر روی دوچرخه می نشينند، چهار نفر روی موتورسيکلت می نشينند، شش نفر توی ماشين می نشينند، ۲۵ نفر توی مينی بوس می نشينند و ۶۰ نفر سوار اتوبوس می شوند

تهران تنها شهری است در دنيا که پياده ها حتما از وسط خيابان رد می شوند، اتومبيل ها حتما روی خط عابر پياده توقف می کنند و موتورسيکلت ها حتما از پياده رو عبور می کنند

تهران تنها شهر دنياست که در آن هميشه همه چراغ ها قرمز است، اما هر کس دوست داشت از آن عبور می کند

در تهران از همه جای ماشين ها صدا در می آيد، جز از ضبط صوت آن

در تهران هيچ جای زنها معلوم نيست، با اين وجود مردها به همه جاهايی که ديده نمی شود نگاه می کنند

همه در خيابان ها و پارک ها با صدای بلند با هم حرف می زنند، جز سخنرانان که حق حرف زدن ندارند

تهران تنها شهری است در دنيا که همه صحنه های فيلمهای بزن بزن را در خيابان های شهر می توانيد ببينيد، اما تماشای اين فيلمها در سينما ممنوع است

مردم وقتی سوار تاکسی می شوند طرفدار براندازی هستند، وقتی به مهمانی می روند اصلاح طلب می شوند و وقتی راه پيمايی می کنند محافظه کارند و وقتی سوار موتورسيکلت می شوند راست افراطی می شوند

رانندگی در تهران مثل سياست ايران است، هرکسی هر کاری دلش بخواهد می کند، اما همه چيز به کندی پيش می رود

ماشين ها در کوچه های تنگ با سرعت ۷۰ کيلومتر حرکت می کنند، در خيابانها با سرعت ۲۰کيلومترحرکت می کنند و در بزرگراهها پارک می کنند تا راه باز شود
در شمال شهر تهران مردم در سال ۲۰۰۸ ميلادی زندگی می کنند ودر جنوب شهر در سال ۷۰ هجری قمری

Wednesday, October 05, 2005

13

تک درختی در اين بيابانم

خسته و بی پناه و درمانده

قصه بر گريز غربت را

باد در شاخسار من خوانده

اندکی صبر کن پرنده من

بالهای تو پيش من ماند

بالهايت دل منند مرو

از دلت عشق را که کوچانده

عاقبت سبز سبز خواهم شد

ساقه ها از شکوفه پوشانده

از خزان با تو رخت خواهم بست

به بهاری که اشک رويانده

زندگی را دوباره خواهد ديد

برگهايی که مرگ بوسانده

صبر کن صبر کن پرنده من

بالهای تو پيش من مانده

Friday, September 30, 2005

12

زندگی من و مریم از فردا آغاز می شه و داریم می ریم بابل

Wednesday, September 28, 2005

11

بعد کلی دوندگی من انصراف دادم

از خستگی مردم ، تو مملکت ما هر کی یه کار اداری داشته باشه با ید یه 5،6 جفت پا قرض کنه

تازه تهران شمال که هر قسمتش یه جاست و دا نشکده فنی هم تو دو تا ساختمونه

بد تر از همه اینکه اونایی که باید امضا می کردن ، هیچ وقت تو اتا قشون نبودن ، همش من دنباشون

باید تو هر دو ساختمون می گشتم و بماند که قسمت اداری تو هروی و من چند بار تون اون وضع

مسیر جردن تا هروی هم رفتم، بد دختی اینجا بود که آقای مجیدیان (ریاست دانشگاه) با اون لهجه رشتی

بعد کلی دردسراجازه داد نا مه ها رو دستی ببرم! وقتی رفتم هروی ، نمی دونم اداره بود یا مهد کودک

چون تو بعضی اتا قا بچه هم می دیدم، حتما کارمنداش نمی تونن دوری بچه ها شونو تحمل کنن!!!هر

چی بود تموم شد ولی اسمش خیلی دهن پر کن بود، به هر کی می گفتی تهران شمال یه بار دیگه با

نیگاش بر اندازت می کرد همه فکر می کردن توش چه خبر باشه، من با دوستام خدا حا فظی کردم

راستی دانشجو های صفر کیلو متر رو هم دیدم ، با خونواده هاشون اومده بودن ثبت نام ، کلی هم

ذوق داشتن تازه می خواستیم با بر و بچ امسال حسابی دستشون بنداریم که من نیستم و از همه بد
تر خودم ترم اولیم

بعد ثبت نام باید از همه اون عزیزانی که یه سال به من لطف داشتن تشکر می کردم و خدا حا فظی

مخصوصا بابا و مامان تهرانی (دایی و زندایی) که من پارسال پیششون بودم

واقعا سخت بود شب به یاد گذشته رفتیم پارک نیاوران که من خیلی خوشم می آد چون هر وقت دلم

می گر فت می رفتیم اونجا، من وما ئده با هم قدم می زدیم این دفعه ستایشم بود من زیاد از نوزاد خوشم

نمی آد ولی ستایش یه چیز دیگه اس ،با وجود اون خیلی چیزا درک کردم، یکی اینکه خیلی با حاله وقتی

جنین زیر دستت وول بخوره!! شب تولدش (95 روز پیش) اصلا یادم نمی ره که اون پرستار بد اخلاق
نذاشت برم تو بیمارستان

کلی خاطره داشتیم من وما ئده ......همیشه وقتی من فریدون فروغی یا اصلانی گوش می دادم می گفت

اینا رو گوش نده غم تو دلم می آد، فقط دوست داشت یه آهنگی بذارم که خانوم با یه دامن چین چینی بیاد

برقصه واسم منم لذت می بردم از دیدنش وای که وقتی با اون چشای درشت مشکیش زل می زد بهم

اونقد خوردنی می شد که نگو، یا شبایی که می ترسید به قول خودش شیطان می دید می اومد پیش من

می خوابید، خودشو گلوله می کرد تو بغلم تا ترسش یادش بره

امیدوارم همیشه لبات خندون باشه

واقعا سخت بود لحظه ی خدا حا فظی از همه

Sunday, September 25, 2005

10

دارم میرم تهران برای اجرای مراسم (با بای ) تهران شمال

Friday, September 23, 2005

9

دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره
لبای خشکیدم حرفی واسه گفتن نداره

چشای هممیشه گریون آخه شستن نداره
تن سردم دیگه جایی برا خفتن نداره

می خوام از دست تو از پنجره فریاد بکشم
......................................
بعضی موقع ها یه سری افراد خاص هستن که من همون اولی که با اونا آشنا می شم حس خوبی نسبت بهشون دارم همین حس منو به سمت آشنایی بیشتر هل میده
اما وقتی به یه نفراعتماد می کنم وکاملن می شناسمش چون عقایدشو میدونم و سر موضوعات کوچیک و بزگ کلی باهاش بحث کردم روش یه حسابی می کنم که هیچ احدی نمی تونه نظرمو تغیر بده مگه اینکه واسه خودم ثابت بشه که اشتباه کردم
الان زمانی که ثابت شده من گیج و سر در گمم از طرفی یه اخلاق گندی هم دارم که در این مواقع تو یه لحظه متنفر می شم ودیگه دوست ندارم اون آ دمو ببینم
چرا


دلتنگیهای ادمی را باد ترانه ای میخواند

رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده میگیرد

و هر دانه برفی به اشکی نریخته میماند


از بختیاری ماست شاید

که انچه میخواهیم

یا بدست نمیاید

یا از دست میگریزد


گاه به سخن گفتن از زخمها نیازی نیست

سکوت ملالها از راز ما سخن تواند گفت


اگر میخواهی نگهم داری نگهم داری دوست من

از دستم میدهی

اگر میخواهی همراهیم کنی دوست من

تا انسان آزادی باشم
گاه انکه ما را به حقیقت میرساند

خود ازان عاری ست

سکوت

سرشار از ناگفته هاست


عشق ما نیازمند رهایی ست
نه تصاحب
هر مرگ اشارتیست
به حیاتی دیگر

پرواز اعتماد را با یکدیگر تجربه کنیم

شاید بهتر ان باشد که دست در دست یکدیگر دهيم

بی سخنی

Thursday, September 22, 2005

8

گفتگو با خدا



خدا از من پرسيد: دوست داري با من مصاحبه كني؟
پاسخ دادم: اگر شما وقت داشته باشيد
خدا لبخندي زد و پاسخ داد
زمان من ابديت است... چه سؤالاتي در ذهن داري كه دوست داري از من بپرسي؟
من سؤال كردم: چه چيزي درآدمها شما را بيشتر متعجب مي‌كند؟
.... خدا جواب داد
اينكه از دوران كودكي خود خسته مي‌شوند و عجله دارند كه زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوي اين را دارند كه روزي بچه شوند
اينكه سلامتي خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست مي‌دهند و سپس پول خود را خرج مي‌كنند تا سلامتي از دست رفته را دوباره باز يابند
اينكه با نگراني به آينده فكر مي‌كنند و حال خود را فراموش مي‌كنند به گونه‌اي كه نه در حال و نه در آينده زندگي مي‌كنند.
اينكه به گونه‌اي زندگي مي‌كنند كه گويي هرگز نخواهند مرد و به گونه‌اي مي ميرند كه گويي هرگز نزيسته‌اند.
دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتي به سكوت گذشت
....

سپس من سؤال كردم
به عنوان پرودگار، دوست داري كه بندگانت چه درسهايي در زندگي بياموزند؟
خدا پاسخ داد
اينكه ياد بگيرند نمي‌توانند كسي را وادار كنند تا بدانها عشق بورزد. تنها كاري كه مي‌توانند انجام دهند اين است كه اجازه دهند خود مورد عشق ورزيدن واقع شوند
اينكه ياد بگيرند كه خوب نيست خودشان را با ديگران مقايسه كنند
اينكه بخشش را با تمرين بخشيدن ياد بگيرند
اينكه رنجش خاطر عزيزانشان تنها چند لحظه زمان مي‌برد ولي ممكن است ساليان سال زمان لازم باشد تا اين زخمها التيام يابند.
ياد بگيرند كه فرد غني كسي نيست كه بيشترين‌ها را دارد بلكه كسي است كه نيازمند كمترين ها است
اينكه ياد بگيرند كساني هستند كه آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمي‌دانند كه چگونه احساساتشان را بيان كنند يا نشان دهند.
اينكه ياد بگيرند دو نفر مي‌توانند به يك چيز نگاه كنند و آن را متفاوت ببينند
اينكه ياد بگيرند كافي نيست همديگر را ببخشند بلكه بايد خود را نيز ببخشند
باافتادگي خطاب به خدا گفتم
از وقتي كه به من داديد سپاسگذارم
و افزودم: چيز ديگري هم هست كه دوست داشته باشيد آنها بدانند؟
خدا لبخندي زد و گفت
فقط اينكه بدانند من اينجا هستم
هميشه

Wednesday, September 21, 2005

7

No comment
No comment
اینم از حقوق زن در نظام مقدس جمهوری اسلامی

6

دوراهی من به یه راه تبدیل شد و من تصمیمم رو گرفتم که صنایع بخونم دیروز واسه ثبت نام به همراه پدر عزیز رفتیم بابل، دانشگاه تقریبا بزرگ و سرسبزی بود مث همه ی دانشگاه های شمال،وارد محل ثبت نام که شدیم
مریم رو دیدم(دوست دوره دبیرستان) با هم قهر بودیم وقتی فهمیدم هم رشته و هم دانشگا هی هستیم زنگ زدم تبریک گفتم
هم مردم تو شهر و هم کادر دانشگاه به زبون شیرین مازندرانی حرف می زدن که من هیچی متوجه نمی شدم
بد جوری احساس غریبی کردم دلم هوای تهران شمال رو کرده بود حداقل اونا هم زبون من بودن.دیگه باید
به این چیزا فکر نکنم چون به بابا هم قول دادم دو تا دانشگا هو مقایسه نکنم ولی نمیشه.
بعد ثبت نام باید می رفتیم دنبال خونه چون نه بابای من از خوابگاه خوشش می اومد نه بابای مریم،که این کار
موند واسه 4شنبه
تو راه برگشت مراسم نیمه ی شعبان تو شهرهای مختلف شروع شده بود. به گرگان که رسیدیم
خیا بونا روبسته بودن کلی پلیس و..... که مراقب بودن کسی شیطنت نکنه
خلاصه رسیدیم خونه منم اینقد خسته بودم که دلم می خواست فقط بخوانم که نمی شد
بیرون که رفتم یادم اومد من پارسال نیمه شعبان تهران بودم و از تجریش تا میدون خراسون و رفتم دید زدم

Sunday, September 18, 2005

5

امروز روز بزرگ داشت استاد شهریار هست
من شهریار رو خیلی دوست دارم اشعارش واقعا به دلم می شینه مخصوصا این شعرش که
پس از سالها انتظار وقتی یار دیرین رو می بینه سروده بود


یاروهمسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

من که نا عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق وجوانی است به پیرانه سرم

پدرت گوهر خود تا به زر و سیم قروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه ی خود می گذرم

امیدوارم عشق های امروزی این قد تهی نبا شه و بازم شاهد عشق شهریاری باشیم

Friday, September 16, 2005

4

تامی کوچولو به تازگی صاحب یک برادر شده بود و مدام به پدر و مادرش اصرار می کرد که او را با برادر کوچکش تنها بگذارند
پدر و مادر می ترسیدند ، تامی هم مثل بیش تر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و به او آسیبی برساند ، برای همین به او اجازه نمی دادند با نوزاد تنها بماند
اما در رفتار تامی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد
بالاخره پدر و مادرش به او اجازه دادند
تامی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . تامی کوچولو به طرف برادر کوچک ترش رفت ، صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت : " داداش کوچولو ، به من بگو خدا چه شکلیه ؟ من کم کم داره یادم میره

Thursday, September 15, 2005

3

داشتم مطالب یه وبلاگ و می خوندم خیلی ناراحت کننده و عذاب آور بود
در مورد روز جانباز که امسال شده روز سال های پیش هفته بوده هر سال که می گذره مشکلاتشون بیشتر میشه و بیشتر فراموش می شن تو هر کشوری این اتفاق ها بیفته تو مملکت گل و بلبل ما که دم از اجرای موازین اسلامی میشه نباید باشه ما نباید خبر خود کشی یه جانباز رو بخونیم یا بشنویم کنار فلان اتوبان تهران یه نفر دیده شده با یه پلاکارد که روش نوشته من جانباز 70
درصد هستم به من کمک کنید شنیدن زجرآدم هایی که به خاطرآسایش ما این شکلی شدن واقعا دردناک باید باشه واسه همه ما که یادی از اون جنگ لعنتی نمی کنیم
اینجا رو ببین

Wednesday, September 14, 2005

2

نتیجه کنکور هم اومد وای چه لحظات بدی اضطراب همه رو می گیر
به همه دوستام که دانشگاه رو امسال می خوان تجربه کنن تبریک می گم امیدوارم هر جا هستن شاد باشن منم که انگاری از کامپیو تری بودن در اومدم و به خودم هم تبریک می گم

Tuesday, September 06, 2005

1

سلام
این اولین کلمات بلاگ من هست.متشکرم از حضور سبزتون
اگربه خانه من آمدی
برای من ای مهربان چراغ بیار
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم